فریدون فرهودی :
داستان زندگی «سهراب سپهری» فیلم میشود
انزلی آنلاین: فریدون فرهودی، فیلمنامهنویس و کارگردان سینما، فیلمنامهای بر اساس زندگی سهراب سپهری نوشته است.
فرهودی در گفت و گو گفت: این فیلمنامه به پیشنهاد گروه فرهنگ و ادب شبکه 2 سیما نوشته شده است.
وی افزود: ما تاکنون پنج نسخه فیلمنامه به سازمان ارسال کردیم و بالاخره به توافق با آنها به توافق رسیدیم و قرار شد از روی این نسخه نهایی تله فیلمی تهیه شود.
فرهودی گفت: نوشتن این فیلمنامه بسیار طولانی شد که از جمله دلایل آن وسواس خودم برای حفظ شخصیت، ارزشها و ویژگیهای سهراب سپهری به عنوان یک هنرمند بوده است. از سوی دیگر زندگی سهراب فاقد یک موقعیت نمایش ویژه بود و این مساله هم کار را خیلی دشوار میکرد.
وی درباره فضای داستانی این فیلمنامه گفت: برای اینکه بتوانم به داستان نزدیک شوم، به طوری که به تاریخ لطمه نخورد، باید از جایی شروع میکردم که زیاد دور از واقعیت نباشد. به همین دلیل داستان از نگاه یکی از دوستان سهراب و در ارتباط با روزهای آخر زندگی این هنرمند آغاز میشود که ما در خلال این ارتباط به گذشته سهراب باز میگردیم.
نوسینده فیلمنامه «پاپیتال» در پایان گفت: در این کار هر چند هدفم نگارش مستندی تاریخی نبود، اما تلاش کردم فیلمنامهام گویای نگاهی برگرفته از واقعیات به زندگی سهراب باشد. من چنین کاری را برای جلال آل احمد هم انجام دادم و نسخه اول فیلمنامه مربوط به زندگی او را هم به سازمان دادم و منتظر جواب آن هستم.
به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژنده خود را؟!
علی اسفندیاری (نیما) در پاییز سال 1315 هـ .ق، در دهکده ی دورافتاده ی یوش مازندران به دنیا آمد. پدرش ابراهیم خان اعظام السلطنه مردی شجاع و آتشی مزاج از افراد یکی از دودمانهای قدیمی مازندران محسوب میشد و در این ناحیه به کشاورزی و گله داری مشغول بود.نیما دوره طفولیت را در دامان طبیعت شبانان و ایلخی بانان گذراند که به هوای چراگاه، به نقاط دور، ییلاق و قشلاق میکنند و شب بالای کوه ها به دور هم جمع میشوند و آتش میافروزند. او بعدها از سراسر دوران کودکی، به گفته خودش، جز زد و خوردهای وحشیانه و چیزهای مربوط به زندگی کوچ نشینی و تفریحات ساده در آرامش یکنواخت و کور و بیخبر از همه جا، چیزی به خاطر نداشت.نیما خواندن و نوشتن را در زادگاه خویش نزد آخوند ده آموخت. میگوید : او- آخوند مرا در کوچه باغها دنبال میکرد و به باد شکنجه میگرفت. پاهای نازک مرا به درختهای ریشه و گزنه دار میبست و با ترکه های بلند میزد و مرا مجبور میکرد به از بر کردن نامه هایی که معمولاً اهل خانواده ی دهاتی به هم مینویسند و خودش آنها را به هم چسبانیده و برای من طومار درست کرده بود. دوازده سال داشت که با خانواده اش به تهران آمده و پس از گذراندن دوره ی دبستان برای فرا گرفتن زبان فرانسه به مدرسه ی سن لوئی رفت. در مدرسه خوب کار نمیکرد و تنها نمرات نقاشی و ورزش به دادش میرسید. سالهای اول زندگی مدرسه اش به زد و خورد با بچه ها گذشت. هنر او خوب پریدن و فرار از محوطه مدرسه بود، اما بعدها در مدرسه مراقبت و تشویق یک معلم خوش رفتار که نظام وفا، شاعر به نام باشد، او را به خط شعر گفتن انداخت.در آن هنگام جنگ بین الملل اول ادامه داشت و نیما میتوانست اخبار جنگ را به زبان فرانسه بخواند. در ابتدا به سبک معمول قدیم و مخصوصاُ به سبک خراسانی شعر میساخت. اما آشنایی به زبان فرانسه و ادبیات آن زبان راه تازه ای در پیش چشم او گذاشت. ثمره ی کاوش های وی در این راه ، بعد از جدایی از مدرسه و گذرانیدن دوران دلدادگی، بدانجا انجامید که ممکن است در منظومه ی افسانه ی او دیده شود.نیما تابستانها به زادگاه خود میرفت و این کاری بود که بعدها هم ترک نکرد و تا آخر عمر ادامه داد. در جوانی به دختری دل باخت ولی چون دلبر به کیش دلداده نگروید، پیوند محبت گسیخت و شاعر که در عشق نخستین شکست خورده بود، با یک دختر کوهستانی به نام صفورا آشنا شد. پدر نیما میل داشت که او با صفورا ازدواج کند ولی صفورا حاضر نشد به شهر بیاید و در قفس زندگانی شهری زندانی شود و ناگزیر از هم جدا شدند.نیما دیگر او را ندید و مدتها اندیشه ی عشق بر باد رفته خاطر پریشان او را به خود مشغول میداشت. شاعر جوان برای رهایی از خیال صفورا به سراغ دانش و هنر رفت. بیشتر اوقات به حجره ی چای فروشی شاعر، حیدر علی کمالی، میرفت و در آنجا به سخنان ملک الشعرای بهار، علی اصغر حکمت، احمد اشتری و دیگر گویندگان و دانشمندان عهد خود گوش فرا میداد و زمینه شعر و هنر خود را مهیا میساخت.انقلابات سالهای 1339 و 1340 هـ .ق، شاعر را به کناره گیری و دوری از مردم و هنر خود وادار کرد. ولی در میان جنگها و سرکوهها، طبیعت، هوای آزاد و انزوافکر و نیت شاعر را تقویت و تربیت کرد و نوبت آن رسید که او دوباره به هنر خود بازگردد و یک نغمه ی ناشناس نو تر از آن چنگ باز شود.شاعر چند صفحه از منظومه افسانه را که به استاد نظام وفا تقدیم کرده بود، با مقدمه ی کوچکی در قرن بیستم، در روزنامه ی دوست شهید خود میرزاده ی عشقی که او را به واسطه ی استعدادی که داشت با خود هم عقیده کرده بود، انتشار داد.افسانه گرچه حد فاصلی بود بین شلاقهای توفانی مشروطیت و ادب قدیم و دنیایی که نیما بعدها به ایجاد آن توفیق یافت، اما به حد کافی دنیای ادبیات آن زمان را خشمگین کرد.در آن زمان از تغییر طرز ادای احساسات عاشقانه به هیج وجه صحبتی در میان نبود. ذهن هایی که با موسیقی محدود و یکنواخت شرقی عادت داشتند، با ظرافتکاریهای غیر طبیعی غزل قدیم مأنوس بودند. یکسر برای استماع آن نغمه از این دخمه بیرون نیامد. افسانه با موسیقی آنها جور نشده بود. عیب گرفتند و رد شد. ولی منصف آن میدانست که اساس صنعتش به جایی گذارده نشده است که در دسترس عموم واقع شده باشد و حتی خود او هم وقت مناسب لازم دارد تا یک دفعه ی دیگر به طرز خیالات و انشای افسانه نزدیک شود. معهذا اثر پایی روی این جاده ی خراب باقی ماند. فکر آشفته عبور کرد و از دنبال او دیده میشد که زیر این ابر سیاه ستارهای متصل برق میزند.
بعدها یک قسمت از منظومه محبس که طرز وصف و مکالمه را در مقابل افکار میگذاشت، در منتخبات آثار معاصر منتشر شد.در سال 1345 هـ . ق (اسفند ماه 1305) دفترچه ای از اشعار نیما که منظومه ی خانواده ی سرباز و سه قطعه کوتاه ( شیر، انگاسی و بعد از غروب) در آن بود، منتشر شد. این کتاب میدان هیاهوی بدبختیهایی بود که خوشبختها از فرط خوشحالی و غرور آنها را فراموش کرده بودند و شعرهای آن، که سالها در ساختن آنها دقت و مطالعه شده بود، داوطلبهای این میدان جنگ بودند، داوطلبهایی که اسیر نمیشوند و غلبه ی کامل نصیب آنها خواهد شد.شاعر به خود ونتیجه کار خود اطمینان داشت. اول پیش خود فکر کرده بود که هر کس کار تازه ای میکند سرنوشت تازه ای هم دارد. او به کاری که ملت به آن محتاج بود اقدام کرده بود.وفات نیما در روز پنجشنبه 16 دی ماه 1338 هـ . ش ، به علت ابتلای به بیماری ذات الریه اتفاق افتاده است. روحش شاد و یادش گرامی باد
منبع : هفت کتاب نیما یوشیج ، انتشارات امید فردا ، چاپ اول ، سال 83
خبرگزاری ایراس / بابک شهاب
زیناییدا نیکلایونا گیپیوس (1869- 1945)
Zinaida Nikolayevna Gippius
فقط مرگ است بر این صحنه،
و این ماشین جونده و بلعنده جنگ. . .
در سال 1869 در شهر بــِلیوف که امروزه در استان تولا قرار دارد متولد شد. برای اولین بار آثارش در سالهای 90 به چاپ رسید. در ابتدا با محفل سمبلیستها ( مرشکفسکی، والینسکی، سالاگوپ) که پیرامون نشریه «قاصد شمال» شکل گرفته بود ارتباط داشت. اولین اشعار و داستانهای گیپیوس تحت تأثیر شدید اندیشه رسکین، نیچه، مترلینک و دیگر «سلاطین اندیشه» آن زمان شکل گرفت. این آثار (که در «قاصد شمال، «قاصد اروپا»، «اندیشه روس» و سایر نشریات مصور نیز چاپ شد) بعدها در دو کتاب با عنوانهای «انسانهای نوین» (1896) و «آینهها» (1898) انتشار یافت. اما بعد از آن گیپیوس به گفته خودش «افولگرایی را انکار کرد» و خود را تمام و کمال وقف ایدههای مذهبی مرشکفسکی و شرکت در شکلدهی این ایدهها کرد. مقالاتی هم که در نشریه «دنیای هنر» به چاپ رساند، تخت تأثیر همین ایدههای مرشکفسکی تألیف شده بود. گیپیوس یکی از چهرههای ثابت جلسات دینی و فلسفی بود و با مجله «راه نوین» نیز که ترویج عقاید مذهبی را مهمترین هدف فعالیت خود میدانست، همکاری میکرد. دو کتاب داستان «کتاب سوم» (1902) و «شمشیر سرخ» (1906) وی مربوط به همین دوره است. گیپیوس در مجله «راه نوین» علاوه بر شعر و داستان چند مقاله نیز با نام مستعار آنتون کراینی به چاپ رساند. او فعالیت خود را در زمینه نقد ادبی ابتدا در نشریه «ترازو» (وسی) و سپس در «اندیشه روس» ادامه داد و در نوشتههایش روح عمیق و در عین حال پرخروشش را به نمایش گذاشت.
اشعار گیپیوس برای نخستین بار در سال 1904 بر صفحات یک مجلد مجزا با نام «مجموعه اشعار» و مقالاتش در کتابی با عنوان « یادداشتهای ادبی» در سال 1908 گردآوری شد. بعد از آن دو کتاب داستان دیگر با نامهای «سیاه بر سفید» (1908) و «مورچههای مهتابی» (1912) و نیز مجموعه شعر دومش (1910) به چاپ رسید که سبکی مردمپسندتر و روانتر از آثار قبلیاش داشت.
وقایع سالهای 1905- 1907 گیپیوس را شدیداً تخت تأثیر قرار داد، بهگونهای که در داستانهای آخرش مشکلات جامعه بهشکلی واضح تجلی یافت.
گیپیوس با همکاری مرشکفسکی و فلاسوفف نمایشنامه «گل خشخاش» را نوشت که تصویری است از زندگی و احساسات مردم روسیه و نیز گروهی از روسیتباران که در سالهای 1905- 1906 در پاریس میزیستند.
پس از آن نیز گیپیوس موضوع مشکلات جامعه را ادامه داد و دست به نوشتن کتابی سهگانه درباره وقایع آن سالها کرد که دو کتاب اول به نامهای «عروسک شیطانی» و «شاهزاده رمان» بهترتیب در سالهای 1911 و 1912 منتشر شد.
گیپیوس بیشتر توان خود را در شعر توانست به نمایش بگذارد. اشعارش روی هم رفته و در قیاس با آثار منثورش گیراتر است. داستانها گیپیوس با اینکه بسیار خوب طراحی شدهاند و پرسشهایی بسیار جالب مطرح میکنند، اما در عین حال کمی مصنوعی و به دور از تازگیهای هنری هستند و تجربه مؤلف را از زندگی آنطور که باید و شاید نشان نمیدهند. قهرمانان گیپیوس همه حرفهای جالبی میزنند و در موقعیتهای بغرنجی قرار میگیرند، اما گویی زندگی واقعی خود را به خواننده نشان نمیدهند. اکثر آنها فقط نمادهایی از ایدههایی پراکنده هستند و بعضی جز عروسکهای خیمهشببازی که با نیروی دست مؤلف به حرکت درمیآیند نیستند. در داستانهای اولیه گیپیوس تأثیر داستایفسکی و تقلید مستقیم از او احساس میشود و در سایر متأخرترش تمایل او به داشتن زبانی سادهتر و کوتاهتر وی را به سمت زبانی پریشان و مقطع سوق میدهد.
بر خلاف نثر، گیپیوس در شعر روس جایگاهی کاملاً مشخص و ویژه دارد. تعداد اشعارش زیاد نیست اما همه آنها بدون استثنا پرمحتوا و از نظر قالب بینقص و گیرا هستند. گیپیوس در اشعارش همواره یک سمبلیست باقی ماند. هر کدام از اشعارش سمبلی مشخص را به نمایش میگذارد و این امکان را برای خواننده فراهم میکند تا در پس آن بتواند نمادهای دیگری را که نهفته ماندهاند ببیند. آن دسته از اشعار گیپیوس که در رابطه با تصاویر طبیعت یا پدیدههای مختلف زندگی هستند، مخصوصاً زیبا و قابل توجهاند. او توان خود را توانست هم در نوآوریهای شاعرانه به نمایش بگذارد هم در قالبهای مألوف که البته همگی به یمن استعداد سرشار گیپیوس از طراوتی غیرمنتظر و نوعی زیبایی منحصر به فرد برخوردار میشدند.
۲۴ دسامبر سال 1919 گیپیوس همراه با همسرش، مرشکفسکی شبانه و برای همیشه پتربورگ و روسیه را ترک گفت. پس از توقفی کوتاه در لهستان، در اکتبر 1920 به فرانسه نقل مکان کرد. گیپیوس در پاریس محفل ادبی- فلسفی «چراغ سبز» (1927- 1939) را تشکیل داد. این محفل افراد را از نسلهای مختلف مهاجران روس گرد آورد و نقش مهمی در زندگی روشنفکران اولین موج مهاجران روسی ایفا کرد.
در سال 1940 فیلاسفف، که از دوستان نزدیک گیپیوس بود از دنیا رفت و بعد از آن در سالهای 1941 و 1942 بهترتیب همسر و خواهرش چشم از جهان فروبستند و این وقایع گیپیوس را شدیداً در هم شکست.
گیپیوس سالهای آخر زندگی علاوه بر خاطراتش گاه شعر میسرود و روی منظومه بزرگش با نام «دور آخر» کار میکرد. این کتاب در سال 1972 منتشر شد.
زیناییدا گیپیوس در سال 1945 دیده از جهان فروبست و در گورستان روسی «سن ژنویف د بوآ» نزدیکی پاریس به خاک سپرده شد.
***
تنها او
و غباری از گرده باروت،
رودخانههای چسبناک و زرد،
و خشخش نمناک تنهای خزنده. . .
کدام یک دشمن است،
کدام یک دوست؟
هیچ انتظاری بیهوده نیست،
هیچ پیکاری بیظفر نیست،
اما آرزویی هم نیست که جامه عمل بپوشد،
یا تلاشی که چیرگی یابد.
تمام ما یکسانیم،
همه چیز یکسان است،
ما، آنها. . .
فقط مرگ است بر این صحنه،
و این ماشین جونده و بلعنده جنگ. . .
1914
سکون
شباهنگام، در ساعت عزلت،
در ساعت پژمردگی، دلخستگی،
بر این پلههای لرزان
بیهوده در پی آرامشم،
بیهوده در این آبهای راکد و سرد
مرهمی برای تشویشهایم جستوجو میکنم.
بازتاب آخرین انوار
چو رؤیای بینظیر
بر ابرهای خوابآلود غنوده است.
جانم را اضطراب این سکوت
آکنده است. . .
آه، دریغ از سایهای جنبنده،
یا خشخشی در این نیزار خفته.
ولی میدانم که دنیا را
بخششی نخواهد بود،
یا اندوه قلب را فراموشی،
یا پایانی برای خاموشی،
و هر چیزی در زمین و آسمانها
تا ابد
همانگونه که هست، خواهد ماند.
1895